ملامحسن فیض کاشانى هم ذیل تفسیر سوره «عادیات» به نقل از على بن ابراهیم قمى حدیث مفصل امام صادق(ع) در خصوص شأن نزول این سوره را آورده است که خلاصه آن چنین است: این سوره در مورد اهل وادى یابس نازل شده است که دوازده هزار سوار در آنجا جمع شده و با یکدیگر پیمان بستند و هم قسم شدند بر این که هیچ مردى از مرد دیگرى جدا نشود و هیچ کس دیگرى را رها نکند و هیچ یک از همنشین خود فرار نکند تا همگى بر سر یک پیمان بمیرند تا محمد (ص) و على بن ابیطالب (ع) را به قتل رسانند. جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و آن حضرت را از پیمان و میثاق آنان آگاه کرد و او را بر آن داشت که ابوبکر را با چهار هزار سوار از مهاجرین و انصار به سوى دشمن روانه کند. رسول خدا (ص) به منبر رفت و فرمود: اى گروه مهاجران و انصار! جبرئیل به من خبر داد که اهل وادى یابس دوازده هزار نفر را فراهم کردهاند و همپیمان و همقسم شدهاند بر این که هیچ کس به دیگرى خیانت نکند و از او نگریزد و از یارى هم دست برندارند تا من و برادرم على بن ابیطالب را بکشند. به من دستور داده شده است که ابوبکر را با چهار هزار سوار به سوى آنها روانه کنم. پس کار خود را آغاز کنید و براى مقابله با دشمن خویش آماده شوید و با نام خدا و برکات او روز دوشنبه به سوى آنان حرکت کنید.
پیغمبر اکرم (ص) پس از سفارشهاى لازم ابوبکر را با بهترین نیروها و بهترین روش روانه ساخت. هنگامى که ابوبکر و یارانش به وادى یابس رسیدند، دویست مرد پوشیده در سلاح مقابل آنها در آمدند و گفتند: شما کیستید و از کجا آمدهاید و چه مىخواهید؟ فرمانده خود را سوى ما بفرستید تا با او سخن بگوییم. ابوبکر با تعدادى از همراهان خود به سوى آنان رفت و گفت: من ابوبکر از اصحاب رسول خدا (ص) هستم. گفتند: براى چه سوى ما آمدهاید؟ گفت : رسول خدا (ص) به من فرمان داده است تا اسلام را بر شما عرضه کنم و اگر به اسلام درآمدید به جمع مسلمانان پیوستهاید و آنچه براى ماست براى شما خواهد بود. هرچه برماست بر شما نیز باشد؛ وگرنه بین ما و شما جنگ خواهد بود. آنها به ابوبکر گفتند: به لات و عزى سوگند اگر خویشاوندى نزدیک و ارتباط تنگاتنگ نبود، تو را مىکشتیم و همه یارانت را کشتار مىکردیم تا مایه گفتگو باشد براى آنان که پس از شما مىآیند. حالا تو و همراهانت بازگردید و به سلامت خود امیدوار باشید که ما فقط شخص رهبر شما و برادرش على بن ابیطالب را مىخواهیم .
ابوبکر به یارانش گفت: اى مردم این قوم به مراتب بیشتر از ما و آمادهتر از ما هستند . ما به خانه شما (مدینه) از برادران مسلمانتان مىآییم. (به مدینه مىرویم) پس بازگردید تا رسول خدا (ص) را از موقعیت دشمن آگاه گردانیم. گفتند: اى ابوبکر از فرمان پیغمبر (ص) تخلف کردى. آن حضرت تو را به این کار (بازگشت) دستور نداده است. از خدا بترس و با آنان مقابله کن و مخالفت با حکم رسول خدا (ص) نکن. ابوبکر گفت: من چیزى مىدانم که شما نمىدانید و حاضر مىبیند آنچه را که غائب نمىبیند. سپس بازگشت و مردم نیز همه بازگشتند . سخنان مردم و پاسخ ابوبکر به اطلاع پیغمبر (ص) رسید. آن حضرت به ابوبکر فرمود: اى ابوبکر از فرمان من سرپیچى کردى و آنچه را به تو دستور داده بودم انجام ندادى. به خدا سوگند که نسبت به من در آنچه به تو امر کرده بودم نافرمانى کردى. آن گاه به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى گروه مسلمانان من به ابوبکر فرمان دادم که به سوى اهل وادى یابس برود و اسلام را به آنها عرضه نماید و به خدا دعوت کند، و اگر نپذیرفتند با آنها مقابله کند. او به سوى آنان رفت تا دویست مرد بر او درآمدند. همین که سخن آنها را شنید و از او (و دعوتش) استقبال نکردند، بر آشفته شد و از آنها دچار وحشت گردید.
سخن من را رها کرد و از دستور من پیروى نکرد. اینک جبرئیل از سوى خدا به من امر مىکند که عمر را به جاى او با چهار هزار سوار یارانش روانه کنم. پس اى عمر به نام خدا حرکت کن و مانند برادرت ابوبکر عمل نکن که او از خدا و من نافرمانى کرده است. سپس آنچه را به ابوبکر دستور داده بود به عمر نیز فرمان داد.
عمر با مهاجران و انصارى که همراه ابوبکر بودند به قصد دشمن بیرون رفت تا به آنها تا اندازهاى نزدیک شد که آنها را مىدید و آنان هم او را مىدیدند. دویست نفر از دشمن به سوى عمر و یارانش بیرون آمدند و آنچه را که به ابوبکر گفته بودند، به او نیز گفتند . پس عمر برگشت و مسلمانان هم با او بازگشتند و از آنچه از تعداد دشمن و اجتماع آنها دیده بود، نزدیک بود قلبش از جا کنده شود. لذا در حالى که از دشمن فرارى بود رو به مدینه نهاد.
جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و آن حضرت را از آنچه عمر کرده بود و از بازگشت او و مسلمانان آگاه ساخت. پس رسول خدا (ص) به منبر رفت و از کردار عمر و بازگشت مسلمانان و تخلف او از فرمان خود و نافرمانى سخنش مردم با خبر کرد. پس از رسیدن عمر به مدینه، پیغمبر اکرم (ص) وى را مانند ابوبکر سرزنش کرد. آن گاه فرمود: جبرئیل از سوى خدا به من فرمان دهد که على بن ابیطالب را با این مسلمانان بفرستم و به من خبر مىدهد که خدا به دست او و اصحابش فتح خواهد کرد. سپس على (ع) را خواست و آنچه را به ابوبکر و عمر فرموده بود، به او و چهار هزار یارانش سفارش کرد و از این که به زودى خدا به دست او و اصحابش فتح خواهد کرد آگاهش ساخت.
على (ع) با مهاجران و انصار از مدینه خارج شد و از راهى غیر از مسیر ابوبکر رفت. على (ع) نسبت به یارانش در راه سختگیر بود، به گونهاى که آنان از این که به واسطه سختىها از ادامه راه بازمانند، و سم چهارپایان ساییده شود، ترسیدند. امیرالمؤمنین (ع) به آنها فرمود: نترسید، چرا که رسول خدا (ص) من را به امرى فرمان داده و آگاه ساخته است که خدا به دست من و شما فتح خواهد کرد. پس مژده باد بر شما که به راه خیر و نیکى هستید و به سوى خیر مىروید. با این سخنان، جان و دل اصحاب على (ع) شاد شد و به راه خود در آن مسیر سخت ادامه دادند تا این که چنان که دشمن نزدیک شدند که آنها على (ع) را مىدیدند، و او هم آنها را مىدید. على (ع) به اصحاب خود فرمان داد تا فرود آیند. دویست تن از اهل وادى یابس غرق در سلاح به سوى آنان بیرون آمدند. همین که على (ع) آنها را دید با تعدادى از یارانش به جانب دشمن رفت. آنها گفتند: شما کیستید و از کجا هستید و از کجا مىآیید و چه مىخواهید؟ على (ع) فرمود: من على بن ابیطالب پسر عموى رسول خدا (ص) و برادر او و فرستادهاش به سوى شما هستم تا شما را دعوت کنم به گواهى دادن بر این که خدایى جز خداى یکتا نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. اگر ایمان بیاورید براى شماست هرچه که براى مسلمانان باشد، و بر شماست آنچه بر مسلمانان از خیر و شر است. دشمنان گفتند: ما فقط قصد تو کردهایم و تو ما را طلب مىکنى. پس سلاحت را برگیر و آماده سختترین جنگها باش . بدان که ما با تو و اصحابت مىجنگیم. وعده ما فردا به هنگام بلند شدن آفتاب باشد و از آنچه بین ما و شما گذشت، در مىگذریم.
امیرالمؤمنین (ع) خطاب به آنها فرمود: واى بر شما من را از بسیارى و اجتماع خود مىترسانید؟ از خداوند و فرشتگان الهى و مسلمانان بر ضد شما یارى مىطلبم؛ و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم. دشمنان به قرارگاههاى خود رفتند و على (ع) نیز به اردوگاه خویش بازگشت. هنگامى که شب فرارسید آن حضرت به اصحاب خود فرمان داد تا چهارپایان را آماده سازند و آنها را علوفه دهند و زین کنند. همین که صبح شد در هواى گرگ و میش با مردم نمازگزارد، سپس با یارانش بر دشمنان حمله برد. دشمنان از این حمله بىخبر بودند تا این که على (ع) با اسبها آنان را لگدکوب کرد؛ هنوز آخرین اصحاب او نرسیده بودند که جنگاوران دشمن را کشت و مردانشان را اسیر کرد و اموال آنها را به غنیمت گرفت و خانههایشان را ویران کرد. آن گاه با اسیران و غنیمتها به مدینه روى آورد.
جبرئیل بر رسول خدا (ص) نازل شد و آن حضرت را از فتح الهى به دست على و مسلمانان آگاه کرد. پیغمبر اکرم(ص) به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند از فتح خدا براى مسلمانان، مردم را خبر داد و به آنها اعلام کرد که جز دو تن از مسلمانان، کسى به شهادت نرسیده است. آن گاه از منبر فرود آمد و در میان همه مسلمانان ساکن مدینه به استقبال على (ع) بیرون رفت تا این که در سه میلى مدینه به او رسید. هنگامى که على (ع) آن حضرت را دید که به استقبال مىآید، از مرکب خود فرود آمد. رسول خدا (ص) هم فرود آمد تا با او همراه شد و میان دو چشم او را بوسید. سپس همه مسلمانان مانند رسول خدا (ص) از مرکب خود به سوى على (ع) فرود آمدند. آن گاه به نعمتهاى فراوان و اسیران و آنچه از اهل وادى یابس خداوند روزى آنها کرده بود، روى آوردند.
سپس امام صادق (ع) فرمود:
«مسلمانان مانند این غنیمتها به دست نیاوردند مگر در جنگ خیبر. و این جنگ نیز مانند خیبر بود و در این روز خداوند تعالى سوره عادیات را نازل فرمود».
پس از آن امام صادق (ع) به تفسیر آیات این سوره که مربوط به چگونگى حمله و پیروزى امیرالمؤمنین (ع) پرداخت.
از امام صادق (ع) همچنین روایت شده است که هر کس سوره عادیات را قرائت کند و بر آن مداومت داشته باشد، خداوند عزوجل روز قیامت او را با امیرالمؤمنین صلواتالله و سلامه علیه محشور مىکند و در حجره آن حضرت همراه با دوستان او خواهد بود. (129)
با عنایت به آنچه درباره این سریه از منابع سنى و شیعه بیان گردید، چنین مستفاد مىشود که نظر به اهمیت بسیار آن و سرپیچى بزرگان اصحاب از دستورهاى رسول خدا (ص) و شایستگى منحصر به فرد امیرالمؤمنین (ع) در به انجام رساندن مقابله با این دشمنان سرسخت، متأسفانه مورخان و علماى عامه، به گونهاى هماهنگ از ثبت حقایق خوددارى کردهاند و برخى یا اصلا به این سریه اشارهاى نکردهاند، و گروهى داستانى براى آن و به نام عمروعاص پرداختهاند و بعضى هم نقل آن را نیمه کاره رها کردهاند. از طرفى به سبب زیر سؤال رفتن خلفاى اول و دوم (به تصریح پیغمبر اکرم (ص) در عصیان از خدا و رسول او) و حساسیت عامه در این ارتباط، دانشمندان شیعه نیز نتوانستهاند آن را به درستى در تاریخ و آثار خود ثبت کنند.
به نوشته شیخ مفید، به هنگام محاصره طائف، رسول خدا (ص) امیرالمؤمنین (ع) را با گروهى از سواران به سویى روانه کرد و به او دستور داد در این مأموریت هر بتى را دیدند، آن را درهم شکنند و هرچه (از مشرکان) یافتند، پایمال کنند. على (ع) حرکت کرد تا به گروه زیادى از سواران قبیله خثعم مواجه شد. مردى از آنها به نام شهاب اواخر شب و نزدیکى طلوع سپیده بیرو آمد و گفت: چه کسى به جنگ من مىآید؟ امیرالمؤمنین (ع) فرمود: چه کسى به مقابله او مىرود؟ هیچ کس برنخاست. پس آن حضرت برخاست تا به جنگ او برود. ابوالعاص بن ربیع (همسر زینب دختر پیغمبر (ص)) گفت: اى امیر دیگران تو را از این کار کفایت مىکنند . على (ع) فرمود: نه، اما اگر من کشته شدم تو فرمانده مردم باش. آن گاه امیرالمؤمنین در برابر شهاب قرار گرفت و با ضربتى که بر او وارد کرد، وى را کشت. سپس با آن گروه که همراهش بود به سوى بتها رفت و آنها را درهم شکست و به نزد پیغمبر (ص) بازگشت.
رسول خدا (ص) طائف را در محاصره داشت، همین که على (ع) را دید، براى فتح و پیروزى او تکبیر گفت و دست او را گرفت و به کنارى رفتند و مدتى به گفتگوى خصوصى با او پرداخت. از جابر بن عبدالله انصارى روایت شده است که آن روز در طائف که پیغمبر (ص) با على (ع) به تنهایى سخن مىگفت، عمربن خطاب پیش آمد و گفت: آیا تنها با على در خلوت راز مىگویید و راز خود را با ما در میان نمىگذارید؟ پیغمبر (ص) فرمود: اى عمر! من به او راز نمىگویم، بلکه خدا با او راز مىگفت. عمر روى خود را برگرداند و گفت: این سخن هم مانند آن سخنى است که در حدیبیه به ما گفتى که داخل مسجدالحرام خواهید شد... در حالى که داخل نشدیم و مشرکان از ورود ما جلوگیرى کردند... (130)
یعقوبى نیز آورده است که به هنگام محاصره طائف، پیغمبر (ص) على (ع) را براى شکستن بتها فرستاد، (و او رفت) تا آنها را در هم شکست. (131)
پیغمبر اکرم (ص) در ربیعالاخر سال نهم على (ع) را مأمور ویران کردن بت و بتخانه «فلس» متعلق به قبیله طى (قبیله حاتم طایى) کرد و او را همراه با صد و پنجاه نفر از انصار که سران اوس و خزرش در آن حاضر بودند و پنجاه اسب و صد شتر داشتند، روانه کرد. على (ع) پرچم سفید را به سهل بن حنیف انصارى و پرچم سیاه را به جبار بن صخر سلمى داد. آنها همه به نیزه و دیگر سلاحها مجهز بودند و سلاح خود را آشکارا حمل مىکردند هنگامى که به نزدیکى منطقه استقرار قبیله طى رسیدند، غلامى از آنها را که در پى کسب خبر از سپاه اسلام بود، دستگیر کردند و با راهنمایى او به منطقه آنان وارد شدند. زمان طلوع فجر بر آن قبیله حمله کردند و گروهى را کشتند و عدهاى را اسیر کردند و غنیمتهاى بسیارى به دست آوردند. هیچ کس از آنها نگریخت، مگر این که جاى او بر مسلمانان پوشیده نماند. البته عدى بن حاتم طایى رئیس این قبیله که پیشاپیش از طریق جاسوس خود در مدینه از اقدام پیغمبر (ص) بر ضد قبیلهاش با خبر شده بود، به شام گریخته بود. به نوشته واقدى از اسیران هر کس را که اسلام آورد، آزاد کردند، و هر که را نپذیرفت گردن زدند.
على (ع) به بتخانه فلس رفت و آنجا را ویران کرد. در خزانه آنجا سه شمشیر به نامهاى «رسوب»، «مخدم» و «یمانى» و سه زره یافت. اسیران را که از خاندان حاتم طایى، دختر او و چند دختر بچه بودند، و نیز دامها و دیگر غنیمتها را با خود آوردند؛ و چون به رکک (یکى از کوههاى منطقه طى) رسیدند، فرود آمدند و غنائم و اسیران را تقسیم کردند. دو شمشیر رسوب و مخدم را به پیغمبر (ص) اختصاص دادند و شمشیر سوم سهم على (ع) قرار گرفت . اسیران خاندان حاتم را تقسیم نکردند و آنها را به مدینه آوردند تا بعد با راهنمایى على (ع) به دختر حاتم، و درخواست آزادى وى از رسول خدا (ص)، آن حضرت بر او منت نهاد و آزادش کرد. (132) دختر حاتم پس از آزادى نزد برادر رفت و او را ترغیب کرد به خدمت پیغمبر (ص) برسد. عدى بن حاتم به مدینه آمد و مسلمان شد و بعدها یکى از بهترین یاوران امیرالمؤمنین (ع) در دوران خلافت آن حضرت شد.
به نقلى امیرالمؤمنین (ع) دوبار از سوى پیغمبر اکرم (ص) به یمن اعزام شد که یکى از آن دو در رمضان سال دهم بوده است. (133)
رسول خدا (ص) پیش از آن خالدبن ولید را به سوى مردم یمین براى دعوت آنها به اسلام فرستاد . وى شش ماه در یمن اقامت داشت ولى کسى دعوت او را پاسخ نداد. سپس پیغمبر (ص) على بن ابیطالب (ع) را بدانجا گسیل داشت و به او دستور داد تا خالد بن ولید را بازگرداند و هر یک از همراهانش را که خواست با او برگردد، رها کند.
براء بن عازب انصارى که همراه با خالد ولید به یمن رفته بود، گوید: هنگامى که ما به اوائل یمن رسیدیم و خبر ورود ما به مردم رسید، گرد على (ع) جمع شدند. على (ع) نماز صبح را با ما خواند و پس از نماز ما را به یک صف کرد. آن گاه در برابر ما ایستاد و حمد و ثناى خدا را بجا آورد. سپس نامه رسول خدا (ص) را بر آن مردم قرائت کرد. در پى آن همه قبیله «همدان» در یک روز اسلام آوردند. على (ع) اسلام آوردن همدانیان را به پیغمبر (ص) نوشت. رسولخدا(ص) پس از خواندن نامه وى بر زمین افتاد و سجده کرد. سپس نشست و فرمود : سلام بر همدان، سلام بر همدان. پس از اسلام آوردن قبیله همدان، تمام مردم یمن اسلام آوردند. (134)
درباره این مأموریت على (ع) واقدى نقل دیگرى دارد که خلاصه آن چنین است: پیغمبر (ص) در رمضان سال دهم براى اعزام به یمن، به على دستور داد در قبا اردو بزند. على (ع) در آنجا اردو زد تا یارانش همه جمع شدند. پیغمبر(ص) براى على پرچمى بست و به نیزهاى نصب کرد و به او داد. سپس براى وى عمامهاى پیچید که سه دور بود و یک ذرع از جلو و یک وجب از پشت سر آویخته بود. آن گاه براى دعوت به اسلام سفارشهاى لازم را به وى فرمود و او را روانه کرد. على (ع) با سیصد اسب سوار حرکت کرد و اینها نخستین سواران اسلام بودند که به یمن وارد مىشدند. چون به نزدیکترین ناحیه که سرزمین مذحج بود، رسیدند با گروهى از آنها برخورد کرد و براى پذیرش اسلام آنها را تحریض و ترغیب کرد، ولى مذحجیان نپذیرفتند و شروع به تیرباران کردن اصحاب على (ع) کردند. پس از نبرد تن به تن مردى از آنها با پرچمدار على (ع)، و کشته شدن آن مرد، على (ع) با اصحاب خود به آنها حمله کرد که بیست نفر از ایشان کشته شدند و بقیه پراکنده گردیدند و فرار کردند. سپس على (ع) آنها را به اسلام دعوت کرد که به سرعت پذیرفتند و چند تن از رؤساى آنان با على (ع) به اسلام بیعت کردند و عهدهدار مسلمانان شدن بقیه کسان خود شدند.
چون على (ع) بر دشمن خود پیروز شد و آنها مسلمان شدند، نامهاى به حضور پیغمبر (ص) فرستاد . در این نامه به آن حضرت خبر داده بود که به قبیله زبید و غیر آنان برخورد کرده و آنها را به اسلام دعوت نموده، ولى آنها نپذیرفتند و ناچار به جنگ شده است. على (ع) همچنین نوشته بود که خداوند من را بر آنها پیروز گرداند و پس از این که گروهى از ایشان کشته شدند به پیشنهاد ما پاسخ مثبت دادند و مسلمان شدند و زکات را پذیرفتند و گروهى از آنان براى آموزش امور دین آمدهاند و من مشغول آموزش قرآن به آنها هستم. (135)
در سال هشتم با وجود این که مکه بزرگترین پایگاه شرک سقوط کرد، اما این به معناى پایان بتپرستى و مسلمان شدن تمام ساکنین مکه و دیگر مناطق شبه جزیره نبود. کما این که برخى از اهل مکه از رسول خدا (ص) براى اسلام آوردن مهلت خواستند؛ و طائف در برابر اسلام مقاومت کرد و تسلیم نشد. اما در سال نهم که شوکت اسلام و قدرت و هیبت آن افزایش یافت، بسیارى از اقوام و قبائل مختلف و اهل طائف با اعزام هیئتهایى به محضر پیغمبر (ص)، اسلام و حاکمیت رسول خدا را پذیرفتند. با تغییر معادله سیاسى به نفع اسلام، آیات برائت نازل گردید که طى آن وجود شرک غیرقابل قبول و تحمل اعلام شد و پیمانهایى که اسلام با قبیلهها یا اشخاص مشرک داشت یک طرفه لغو گردید و تا چهار ماه (از هنگام ابلاغ آیات) به مشرکان فرصت داده شد که مسلمان شوند و در غیر این صورت مسلمانان بر آنها سخت گرفته، اسیر یا کشتارشان خواهند کرد.
این آیات در اواخر سال نهم نازل شد و رسول خدا (ص) موظف شد در ذىحجه همان سال و به هنگام اجتماع مشرکان در مکه، آیات مزبور را به آنان ابلاغ کنند.
عموم کتابهاى دست اول و منبع در تاریخ اسلام ذیل نقل وقایع سال نهم، بسیارى از تفاسیر قرآن ذیل تفسیر سوره برائت آوردهاند که رسول خدا (ص) در اجراى فرمان الهى ابوبکر را خواست و آیات برائت را به وى سپرد و او را مأمور ابلاغ آن کرد. پس از خروج ابوبکر از مدینه جبرئیل بر پیغمبر اکرم (ص) نازل شد و عرض کرد خدا مىفرماید: «لا یؤدى عنک إلا أنت أو رجل منک» یعنى: (این آیات را) کسى نمىرساند، مگر شخص تو یا مردى که از تو باشد . در پى این فرمان بود که رسول خدا (ص)، على (ع) را فراخواند و او را در پى ابوبکر فرستاد تا آیات برائت را از وى بگیرد و خود آنرا ابلاغ کند.
ابلاغ این آیات که به فرمان خداوند تنها در صلاحیت پیغمبر اکرم (ص) و «کسى که از اوست» مىباشد، نشان دهنده آن است که پس از این فرمان، هر کسى را که پیغمبر (ص) به جاى خود اعزام دارد، در واقع قائم مقام و جانشین اوست.
برخى اهل تسنن گمان بردهاند که اعزام على (ع) به این مأموریت و عزل ابوبکر به این سبب بوده است که لغو پیمان باید توسط کسى که آن را منعقد کرده و یا یکى از خویشان او صورت گیرد، و نیز رسالت على (ع) در این مورد (برائتجویى از شرک و مشرکان) از سنخ رسالتهایى است که همه شایستگان از مؤمنین مىتوانستند عهدهدار آن شوند. برخلاف این تصور علماى شیعه معتقد هستند مأموریت على (ع) اشتراک در رسالت پیغمبر (ص) را مىرساند که هیچ کس دیگر شایستگى آن را ندارد؛ زیرا تنها به برائت جستن از مشرکان (که وظیفه و رسالت همه مؤمنان شایسته است) ختم نمىشود، بلکه علاوه بر آن شامل اعلام و ابلاغ احکام الهى و ابتدایى جدیدى بود که تا پیش از آن، رسول خدا (ص) آنها را تبلیغ نکرده و وظیفه نبوت و رسالت خود را در این باره انجام نداده بود و آن احکام را به کسانى که باید ابلاغ کند، نرسانده بود. بنابراین جز خود آن حضرت یا مردى از خودش کس دیگرى نمىتوانست آنها را به مشرکان و زائران مکه برساند. احکامى که در ابلاغ آنها توسط على (ع) در روز حج اکبر سال نهم میان مسلمانان هیچ تردیدى نیست عبارتند از:
1 ـ لغو عهد و پیمان اسلام با مشرکانى که محدود به زمان و مدت معینى نیست. بنابراین تنها این پیمانها تا چهار ماه اعتبار دارد.
2 ـ نهى از عریان طواف کردن که از عادات زشت جاهلیت بود و پس از فتح مکه تا این زمان تحریم نشده بود.
3 ـ از این سال به بعد هیچ مشرکى حق ندارد به طواف و زیارت خانه خدا بیاید. (136)
اما نحوه ابلاغ آیات برائت و این احکام توسط امیرالمؤمنین (ع) چنین بود که رسول خدا (ص) آیات نازله را به ابوبکر داد تا به مکه رود تا در اجتماع زائران مکه به مشرکان ابلاغ کند. همین که ابوبکر از مدینه خارج شد و در مسیر مکه به راه افتاد، جبرئیل بر پیغمبر (ص) نازل شد و عرض کرد: خداوند بر تو درود مىفرستند و مىفرماید (این ابلاغها) را کسى به جز تو یا مردى که از تو باشد، نمىرساند. پس رسول خدا (ص) على علیهالسلام را خواست و فرمود: بر شتر من غضباء سوار شود و در پى ابوبکر برو و آیات برائت را از او تحویل بگیر و به مکه ببر و با ابلاغ آن پیمان با مشرکان را لغو کن. ابوبکر هم به میل خود واگذار که اگر خواست با تو به مکه آید یا به سوى من بازگردد.
امیرالمؤمنین بر غضبا سوار شد و به ابوبکر رسید. ابوبکر با دیدن على (ع) پریشان شد و گفت: اى ابوالحسن براى چه کارى آمدهاى؟ آیا به همراه من به مکه مىآیى یا براى کار دیگرى آمدهاى؟ على (ع) فرمود: رسول خدا (ص) به من دستور داده است که به تو برسم و آیات برائت را از تو بگیرم و به سوى مشرکان بروم و به وسیله آن پیمان آنها را لغو کنم؛ و تو را به حال خود واگذارم که همراه من به مکه بیایى یا به سوى پیغمبر (ص) بازگردى. ابوبکر گفت: به سوى پیغمبر (ص) باز مىگردم. وى به حضور رسول خدا (ص) رسید و عرض کرد: اى رسول خدا (ص) شما من را براى کارى برگزیدید که افتخارى نصیب من شد و همه در این انتخاب به من رشک مىبردند. چون براى انجام آن رفتم، من را فراخواندید. آیا کارى از من سرزده است یا خداوند آیهاى در نکوهش من نازل کرده است؟ پیغمبر (ص) فرمود: نه، ولى جبرئیل امین از سوى خداوند عزوجل نزد من آمد و گفت که این آیات را کسى جز خود تو یا آن کس که از تو باشد، نمىرساند؛ و على از من است و از جانب من کسى جز على نمىتواند (احکام ابتدایى را) ابلاغ کند. (137)
امیرالمؤمنین (ع) وقتى به مکه رسید که بعد از ظهر عید قربان (روز حج اکبر) بود. على (ع) در میان مردم برخاست و فرمود: اى مردم من فرستاده رسول خدا (ص) به سوى شما هستم و این آیات را آوردهام:
برائة من الله و رسوله الى الذین عاهدتم من المشرکین فسیحوا فى الارض اربعة اشهر.
یعنى بیست روز از ذىالحجه و تمام محرم و صفر و ربیعالاول و ده روز از ربیعالثانى . آن گاه فرمود: از این پس کس نه زن و نه مرد نباید عریان طواف کند، و هیچ مشرکى حق ندارد بعد از امسال به زیارت بیاید، و هر کس از مشرکان با رسول خدا (ص) عهدى بسته است، مهلت اعتبار آن تا پایان همین چهار ماه است. (138) به نقل یعقوبى على (ع) آیات را بر اهل مکه خواند و امان داد و سپس فرمود: هر کس که با رسول خدا (ص) پیمانى به مدت چهار ماه دارد، آن حضرت بر پیمان خود استوار است، و هر کس با رسول خدا(ص) عهد و پیمانى ندارد، او را پنجاه شب مهلت داده است. (139) این نقل یعقوبى در مورد پنجاه شب مهلت در منابع شیعه وجود ندارد.
در مستدرک صحیحین از جمیع بن عمیر لیثى روایت مىکند که گوید: نزد عبدالله بن عمر بن خطاب رفتم و از او در مورد على (ع) سؤال کردم. ابتدا پاسخ من را نداد؛ سپس گفت: آیا تو را از على خبر ندهم؟ این خانه رسول خدا (ص) در مسجد، و این هم خانه على است. رسول خدا (ص) ابوبکر و عمر را براى اعلام برائت به سوى اهل مکه فرستاد. آن دو رفتند؛ پس از مدتى متوجه سوارهاى شدند. گفتند: کیستى؟ گفت: من على هستم. اى ابوبکر نامهاى را که همراه دارى، به من بده. ابوبکر گفت: از من چه مىخواهى؟ گفت: سوگند به خدا که جز خیر نمىدانم. پس نامه را گرفت و آن را (به مکه) برد. ابوبکر و عمر به مدینه بازگشتند و به پیغمبر (ص) گفتند: اى رسول خدا چه بر سر ما آمده است؟ فرمود: چیزى بر شما نیست مگر خیر، ولى به من گفته شده است که جز تو یا مردى که از تو باشد، ابلاغ نمىکند. (140)
در کتاب تاریخ دمشق از ابن عباس روایت شده است که مىگوید: من و عمربن خطاب در یکى از راههاى مدینه مىرفتیم. عمر در حالى که دست من در دستش بود، گفت: اى ابن عباس چنین مىبینم که یار تو (على) مظلوم واقع شده است. گفتم: پس اى امیرالمؤمنین آنچه را که موجب مظلومیت او شده (خلافت غصب شده) به او بازگردان. ابن عباس مىگوید: عمر دستش را از دست من درآورد و از من روى برگرداند (و از سخن من خوشش نیامد) و با خود آهسته حرف مىزد؛ سپس ایستاد تا من به او رسیدم. آن گاه گفت: اى ابن عباس تصور مىکنم مردم یار تو را کوچک کردند. من گفتم: به خدا سوگند، رسول خدا (ص) او را کوچک نکرد زمانى که او را (به مکه) فرستاد و دستور داد که (آیات) برائت را از ابوبکر بگیرد (و على چنین کرد) سپس آن آیات را بر مردم قرائت کرد. عمر در پاسخ سکوت کرد. (141)
رسول خدا (ص) نامهاى به مسیحیان نجران نوشته بود و در آن خواستار اسلام آوردن آنها و یا پرداخت جزیه شده بود و اخطار کرده بود در صورتى که هیچ کدام از پیشنهادها را نپذیرند، مسلمانان به جنگ آنها خواهند آمد. اسقف نجران پس از مشورت با بزرگان آنجا به این نتیجه رسید تا با اعزام هیئتى به مدینه، در مورد دعوت آن حضرت تحقیق کنند و اخبار مربوط به آن را به نجران بیاورند. اعضاى هیئت وارد مدینه شدند و به مسجد پیغمبر (ص) آمدند و از رسول خدا (ص) در مورد دعوت اسلامى پرسشهایى کردند؛ ولى با وجود شنیدن پاسخهاى محکم و مستدل پیغمبر(ص) باز در حقانیت آن حضرت تشکیک کردند. در این موقع آیه مباهله (سوره آلعمران، آیه 61) نازل شد و به موجب این آیه، رسول خدا (ص) آنها را به مباهله دعوت کرد که با استقبال مسیحیان مواجه شد.
آیه مباهله چنین است:
فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم، فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبهل فنجعل لعنةالله على الکاذبین.
یعنى: پس هر کس با تو در آن (بحث بندگى و رسالت عیسى) بعد از علمى که به مطلب یافتى، مجادله کرد بگو بیایید ما فرزندان خود و شما فرزندانتان را، ما زنان خود و شما زنانتان را، ما نفس خود و شما نیز نفس خود را بخوانیم. سپس مباهله کنیم و لعنت و دورى از رحمت خدا را براى دروغگویان (که یا ما هستیم یا شما) درخواست کنیم.
مسیحیان وقتى به اقامتگاه خود بازگشتند به مشورت نشستند و گفتند: اگر او با امت خود آمد، مباهله مىکنیم، زیرا مىفهمیم که پیغمبر نیست؛ و اگر با خویشان و نزدیکانش بیاید، مباهله نمىکنیم؛ چون هیچ کس بر ضد خانواده خود اقدامى نمىکند مگر آن که ایمان و یقین داشته باشد که خطرى در بین نیست.
روز بعد و در موعد مباهله، پیغمبر اکرم (ص) در حالى که دست على بن ابیطالب (ع) را در دست داشتن و حسن و حسین علیهماالسلام پیشاپیش آنها و فاطمه زهرا (س) در پشت سر مىآمدند، براى مباهله حاضر شدند. همین که سرپرست هیئت مسیحیان رسول خدا (ص) و همراهان او را دید، در مورد همراهان آن حضرت سؤال کرد. به او گفتند: آن مرد پسرعموى او و داماد و پدر فرزندان و محبوبترین مردم نزد اوست. آن دو کودک فرزندان دخترش از همسر خود على است که آنها نیز محبوبترین کسان نزد او هستند؛ و آن زن فاطمه دخترش مىباشد که گرامىترین کس نزد آن حضرت است و از همه به او نزدیکتر مىباشد. سرپرست هیئت نجران رو به دیگر مسیحیان کرد و گفت: اى گروه نصارا من به یقین چهرههایى را مىبینم که اگر از خدا درخواست کنند کوهى را از جا بکند، مىکند. زنهار که مباهله نکنید وگرنه هلاک خواهید شد و تا روز قیامت یک مسیحى روى زمین باقى نخواهد ماند. همه اعضاى هیئت سخن وى را تصدیق و تأیید کردند . آن گاه سرپرست آنها به پیغمبر (ص) گفت: ما با شما مباهله نمىکنیم. رسول خدا (ص) فرمود پس اسلام بیاورید تا آنچه به سود مسلمانان است به نفع شما باشد و هر چه به زیان شما باشد به ضرر ایشان هم خواهد بود. مسیحیان این پیشنهاد را نپذیرفتند. پیغمبر (ص) فرمود : من به ناچار با شما جنگ خواهم کرد. گفتند: ما طاقت جنگ نداریم، ولى هر سال دو هزار حله (جامه نو) و سى زره آهنى مىپردازیم. رسول خدا (ص) موافقت کرد و قرارداد صلحى بر این مبنا تنظیم شد که على (ع) کاتب آن بود. (142)
شیخ مفید از اعاظم علماى شیعه در کتاب ارشاد خود پس از نقل داستان مباهله که آن را دلیل بر اقرار مسیحیان به نبوت پیغمبر اکرم (ص) مىداند، در تبیین مصداق «انفسنا» بودن على (ع) در آیه مباهله مىنویسد: خداى تعالى در آیه مباهله حکم فرموده است که على (ع) جان رسول خدا (ص) است؛ و از این حکم روشن مىگردد که على (ع) به آخرین درجه فضیلت رسیده است و با پیغمبر (ص) در کمال و عصمت از گناهان مساوى و برابر است.
وى سپس به استناد این آیه به تبیین مقام حضرت زهرا (س) و حسنین علیهماالسلام مىپردازد، آن گاه مىنویسد: این فضیلتى (براى اهل بیت) است که هیچ یک از امت در این فضیلت شریک آنان نگشت و کسى هماورد و همانند آنان نشد، و این نیز به دیگر فضیلتهاى امیرالمؤمنین مىپیوندد. (143)